غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

واکسن دوماهگی سحــر

سحر عزیزم دیروز 29 مرداد دوماه از تولدت گذشت و تو نوبت واکسن دوماهگیت بود از چند روز قبلش و مخصوصاً شب قبل از واکسن تا صبح تپش قلب داشتم، نگران بودم که واکنشت در مقابل واکسن چی باشه. صبح پنجشنبه، صبح زود بابایی غزل رو به خونه ی خانم حافظی برد تا اون روز من بتونم کاملاً به تو رسیدگی کنم. عزیز و آقاجون اومدن دنبالمون و به درمانگاه فامیلی رفتیم. بعد از قدو وزن و چکاب، آقای جلالی واکسنت رو زد. تمام واکسن های غزل هم آقای جلالی میزد. هنوز پرونده مونو به آدرس جدید منتقل نکردیم و فعلا همون درمانگاه فامیلی میریم. موقع زدن واکسن عزیز اومد بالا سرت و من عقب تر ایستادم. وقتی واکسنت رو زدن جیغ دلخراشی کشیدی، دلم برات غش رفت....
30 مرداد 1394

سحر و دوستان غزل

اوایل مرداد دوتا از دوستان من و غزل برای تبریک تولد سحر به خونه مون اومدن ایلیا جون و مامانش سایدا جون و مامانش غزل با ایلیا و سایدا خیلی بازی کرد و مامان ایلیا هم با حوصله از همتون عکس می انداخت: این تازه اوّلشه که همه یخ داشتید. این دیگه آخراشه که همه با هم آشنا شدید و یخها باز شد. وقتی غزل و ایلیا و سایدا بازی میکردن، سحر جونم مظلومانه مارو نیگا میکرد. و این پیراهن خوشگل هم هدیه ی سایدا و ایلیا برای سحر عزیزم. دستتون درد نکنه دوستای خوبم: وقتی بازی غزل و ایلیا و سایدا رو میبینم به آینده ی شما دوتا خواهر امیدوار میشم و سختی های نگهداری نوزادیتونو تحمل میکنم به امید آینده ی نزدی...
29 مرداد 1394

بازیهای قشنگ غزل

غزل عزیزم در طول نوزادی سحر، از رفتارای من تقلید میکنه. مثلا به کلاه قرمزی یا عروسکش، قطره ی ویتامین میده یا عروسکشو میگیره رو پاهاش یا بلوزشو بالامیزنه و مثلا به عروسکش شیر میده و یکی از بازیهای جالب غزل، یک روز پس از جشن روز دختر بود. یه تیکه کیک از جشن مونده بود، عزیز کیکو داخل یه ظرف کوچولوی دردار گذاشت تا فرداش غزل بخوره صبح بعد از صبحانه کیک و شمع رو دادم به غزل رفت روی تختش، عروسکاشو دوروبرش ریخت ازم خواست شمعشو روشن کردم و با عروسکاش تولد کوچولو گرفت شعر تولد هم خودش میخوند شمعو خود غزل فوت کرد و بعد سریع کیکو خورد از بین عروسکاش کلاه قرمزی رو یه جور خاص و زیاد دوست داره.   ...
29 مرداد 1394

روز دختــــــر

دختران آفتابم « غزل و سحر عزیزم» امسال تولّد حضرت معصومه (س) ، روز دختـــر همزمان با ششمین سالگرد ازدواج من و بابایی بود. 24 مرداد سال 1388 من و بابایی زندگی مشترکمون رو آغاز کردیم و شش سال تمام گذشت. بخاطر  داشتن دختـــرهای خوب و سالم خدارو شاکریم و کیک کوچیکی به همین مناسبت گرفتیم. کیکی به مناسبت روز دختر و شمع عدد 6 به مناسبت ششمین سالگرد ازدواجمون گرفتیم تا دل شما دخترای گلم رو شاد کنیم. آقاجون زحمت تهیه ی شام مفصل (کباب) رو کشیدن و همگی با هم ، به اتفاق عموها به پارک شقایق رفتیم. در بدو ورودمون غزل جون کلاه معدن را از زن عمو حمیده گرفت و گذاشت سرش و با متین جون عکس انداخت. سحر جون هم با کلاه مت...
28 مرداد 1394

اولین سفر سحــــرم(پابوس امام رضا(ع))

سحر عزیزم اوّلین سفر زندگیت، تورو به پابوس امام رضا (ع) بردیم. در این سفر خانواده ی چهارنفری ما و الهه(دخترعمه) همراه ما بود. سحر عزیزم، از امام رضا(ع) خواستم که پشتیبان و نگهدار تو و غزل باشه و شما دختران آفتابم رو بیمه ی امام رضا(ع) کردم. به لطف خدا، توی قطار، موقع رفت و برگشت و توی سفر، هیچ کدوم از شما دوتا دختر گلم، مامان و بابا رو اذیت نکردید. و این هم عکس هایی که در طول سفر از شما گرفتم. از دست غزل شیطون، کلاه قرمزی و پت همه جا همراه ما بودند. دو تا عکس اول توی قطاره اینجا لابی هتل فردوس و عکس زیر هم صحن آزادی حرم آقا غزل پیش من نشست و بابایی سحر عزیزم رو به زیارت آقا برد. اینجا...
27 مرداد 1394

شبهای خونه ی آقاجون

گاهی از اوقات بخاطر مشغله کارهام، من و سحر خونه می مونیم و غزل و بابایی میرن بیرون اکثرا میرن خونه ی عزیز و آقاجون اگه عموها و زن عموها باشن که دیگه خوش به حال غزله هم باهاشون بازی میکنه و هم از غزل عکس میندازن عکس بالا واسه شبیه که تو با بابایی رفته بودی شهمیرزاد و توی این عکس تا این زمان تمام نوه های آقاجون هستن بچه های عمه فاطمه( نرجس و هادی و محمدصادق)، متین و غزل و سحر کوچولو همه هستن   ...
27 مرداد 1394

اوّلین مهمونی که سحـــر رفت

اوّلین مهمونی که سحر و حتّی غزلم رفتن، خونه ی عمو علی بود. غزل بعد از چهل روزگیش، یک شب زمستونی، شام خونه ی عمو علی دعوت بودیم. و سحر هم در روز پانزدهم تولّدش، یک شب افطار خونه ی عمو علی دعوت بودیم. اون شب بچّه های عمه فاطمه هم بودن و غزل خیلی با اونا خوش گذروند. متین طفلی گریه میکرد و سحر هم خواب بود. خاطره ی جالب اون شب این بود که غزل سوِئیچ عمو محمدرو از اپن برداشته بود و بازی میکرد. آخر شب که همه میخواستن برن، همه دنبال سوئیچ بودن، عمو علی اینقدر با تو رابطه ی قلبی عمیقی داره سریع حدس زد که ممکنه توی کشو باشه، که واقعا هم توی کشوی پاتختی سوئیچو پیدا کردیم. کلّا ، از همگی ، بویژه زن عمو سمیرا و زن عمو ح...
7 مرداد 1394

دیدن سحر در این روزها

سحرم بابت تبریک تولّدت خیلی ها به دیدنمون اومدن تقریبا تمام اقوام و فامیلهای من و بابایی اما ما فقط از اقوام نزدیک عکس مینداختیم. شبی که آقاجون و عزیز+ عموعلی و زن عمو سمیرا+ عمو محمد و زن عمو حمیده و متین به دیدنمون اومده بودن عمو محمد عکسای قشنگی ازتون انداخت و غزل فقط با عمو علی بازی میکنه، عکس زیر برای چند شب بعدش هست که عمو علی و زن عمو سمیرا با ظرفی از حلیم سورپرایزمون کردن و شبی که فاطمه جون و خاله زهرا و عمو حسن به دیدنت اومدن: ...
7 مرداد 1394

قربانی برای سحـــرم

تقریبا روز هشتم بعد از تولّدت باباجون و دایی مهدی برای دیدنت اومدن و برات قربونی کردن ما اومدیم بیرون و از روی خون رد شدیم غزل عزیزم هم از روی خون رد شد، سعی میکردم غزل خون و کشتن برّه رو نبینه اما خودش اصرار داشت که :زودتر بکشید کباب میخوام ...
7 مرداد 1394
1